سه خواهر و نی لبک
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: روایت اهالی خشکبیجار
منبع یا راوی: انتخاب، تحلیل، ویرایش: سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۱۷-۴۲۱
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: خواهر سوم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دو خواهر بزرگتر
این افسانه روایت اهالی خشکبیجار از افسانه سه خواهر است. زبان این افسانه، ساده و صمیمی است. رفتار پدر، مادر و برادر خانواده باعث تحریک حس حسادت دو خواهر نسبت به خواهر کوچکتر میشود و... نی در افسانهها، نمادی از نیاز انسان به داشتن همدم برای افشای حقایق پنهان و نیز نماد جدایی است. بنابر تحقیق سید احمد وکیلیان، آرنه / تامپسون به بیش از پانصد روایت از این افسانه در آسیا، اروپا، آمریکا و آفریقا اشاره میکند.
زن و شوهری بودند که سه دختر داشتند و یک پسر و تعداد زیادی گاو و گوسفند. این پدر و مادر، دختر کوچکشان را از همه بیشتر دوست داشتند. حتی برادر هم کشته مرده خواهر کوچولویش بود، این بود که دو خواهر بزرگتر نسبت به خواهر کوچکشان حسادت میکردند. یک روز که حسادت خواهرها آنها را کور کردهبود و پدر و مادر و برادر هم به آنها بدرفتاری میکردند تصمیم گرفتند خواهر را از سر راهشان بردارند. از مادرشان خواستند بگذارد تا به خانه خاله که در آبادی دیگر بود بروند و خواهر کوچکشان را هم با خود ببرند. مادر که دوست نداشت دختر کوچکش را از خود دور کند و در ضمن از حسادت دخترهایش هم با خبر بود مخالفت کرد، اما دختران اصرار کردند و مادر ناچار پذیرفت و سفارش کرد که مواظب خواهر کوچک خود باشند. بعد، مقداری نان و سه تخم مرغ پخته به آنها داد که توشه راهشان باشد. دخترها به راه افتادند تا وسط جنگل به رودخانهای رسیدند که آب آن تند و زیاد بود، ماندند که چه کنند. از دور دیدند مردی دارد میآید. مرد که جلو آمد از او خواستند تا آنها را به آن طرف رودخانه ببرد، مرد گفت: «اگر شما را آن طرف رودخانه ببرم به من چه میدهید؟» خواهر بزرگ گفت: «این نانها را به تو میدهیم.» مرد رهگذر گفت: «نه». خواهر وسطی گفت: «این تخم مرغها را به تو میدهیم.» مرد رهگذر گفت: «نه». خواهر کوچکی که خیلی بچه بود تا خواست حرف بزند دو تا خواهر با او دعوا کردند که تو نباید با مرد بیگانه حرف بزنی.مرد گفت من به یک شرط حاضرم شما را آن طرف رودخانه ببرم که شما را ببوسم. خواهر بزرگ راضی میشود. مرد او را به کول میگیرد و میبرد آن طرف رودخانه. با خواهر وسطی هم همین کار را میکند. نوبت خواهر کوچک میشود. اما او گفته مرد را قبول نمیکند و دست او را گاز میگیرد. مرد هم او را زمین میگذارد و دنبال کارش میرود. خواهرها میخواهند راه بیفتند که خواهر کوچک شروع به داد و بیداد میکند و میگوید: «من خستهام میخواهم استراحت کنم مگر مادرمان نگفته بود مواظب من باشید. اگر بروید من میگویم شما با مرد بیگانه حرف زدید.» دختران نگران میشوند و تصمیم میگیرند او را سر به نیست کنند. مینشینند نان و تخم مرغ خود را میخورند. خواهر کوچک که خیلی بچه بود خوابش میبرد، دو تا خواهرها هم دو گیسوی بافته او را به بوته خاری گره میزنند و میروند. حالا دیگر شب شده بود و از دور صدای زوزه شغال میآمد. دخترک از خواب بلند شد دید خواهرانش نیستند و همه جا شب افتاده، شروع میکند به گریه که شغالی به او نزدیک میشود. دخترک به شغال میگوید تو را به خدا مرا نخور، خواهرانم به من بد کردند تو بد نکن، و بعد داستان خود و خواهرانش را تعریف میکند. شغال دلش به حال او میسوزد و میرود. بعد یک گرگ میآید و تا میخواهد او را بخورد دخترک با آه و ناله همان حرفها را میزند. دل گرگ هم به رحم میآید. یک یک درندگان جنگل میآیند و همه دلشان به حال دخترک میسوزد. تا این که سروکله شیری پیدا میشود. دخترک همان حرفها را تکرار میکند، اما دل شیر به رحم نمیآید و او را میخورد. دختران به خانه خاله میرسند و یک شب آنجا میمانند و روز بعد برمیگردند و به مادر خود میگویند که خواهرشان لج گرفت آن جا بماند و خاله قول داد چند روز دیگر خودش او را میآورد. شب که شد سر شام برادر، نیای را از جیب خود بیرون آورد و گفت: «امروز کنار رودخانه گوسفندان را آب میدادم که صدای دختری از توی نیزار آمد. رفتم جلو دیدم هیچ کس نیست، اما هر وقت باد میآمد صدای دختر هم میآمد. لولهای را که صدا میداد بریدم گفت آه پای من، بالاتر را بریدم گفت آه دست من، این نی را درست کردم، تا لب گذاشتم یک چیزهایی خواند که به فکر خواهر کوچکم افتادم». دخترها با نگرانی نگاهی به هم کردند. مادر دست پاچه پرسید چه گفت، پسر نی را بر لب گذاشت نی خواند: بزن تی برادر جان که خوب خوب میزنی نی، برادر جان. دو گیسم بر درخت بستند، مرا کشتند، دو بوس بر مرد جوان دادند. مادر نی را از دست پسر قاپید و بر لب گذاشت. نی خواند: بزن مادر که خوب خوب میزنی مادر، دو گیسم بر درخت بستند مرا کشتند، در بوس بر مرد جوان دادند. دو خواهر که دیدند رازشان بر ملا میشود به برادر توپیدند که خجالت نمیکشی این جا هستی نی میزنی و پدر گرسنه در کلهام (خانه شبانی در مناطق ییلاقی، گوسفندسرا) است و منتظر است که برایش شام بیری. در همین وقت پیرزن همسایه میآید و میگوید آتش اجاق من خاموش شده کمی آتش به من بدهید. یکی از دختران نی را میقاپد و داخل اجاق میاندازد. دختر دیگر هم آتشدان را از پیرزن میگیرد و مقداری آتش داخل آن میریزد. پیرزن به خانه خودش میرود و آتش را داخل اجاق میریزد و فوت میزند. یک جرقه آن به گوشه اطاق میپرد. پیرزن با خود میگوید چه خوب بود سر پیری دختری داشتم عصای دست من میشد، اجاق را روشن نگاه میداشت حیاط را جارو میزد، اتاق را تمیز میکرد، از چشمه آب میآورد، مونس و همدم من میشد. بعد ظرف خالی را برداشت که برود سرچشمه آب بیاورد. تا پیرزن رفت جرقه که تبدیل به دختر شده بود آمد اتاق را جارو کرد. دیگ غذا را روی اجاق گذاشت، فانوس را نفت کرد. اما تا خواست روشن کند دید پیرزن دارد میآید. فوری رفت پشت رختخواب پنهان شد. پیرزن که آمد تعجب کرد و با خود گفت: یعنی چی خواب میبینم یا بیدارم؟ حتماً کسی آمده این کارها را کرده یا خودم این کارها را کردم و نمیدانم. بعد دوباره رفت بیرون که وضو بگیرد. دختر بلافاصله آمد بیرون و فانوس را روشن کرد، سفره پهن کرد غذا را کشید و خواست توی بشقاب بریزد که پیرزن آمد و دختر بلافاصله رفت قایم شد. پیرزن این بار یقین کرد که کسی توی اتاق است پس به دقت پشت رختخواب را نگاه کرد و دید دختری سفیدرو مثل قرص ماه آن جا مخفی شده، از او پرسید آیا جنی یا انسی؟ دختر گفت آدمیزادهام. پیرزن گفت از کجا آمدهای؟ دختر گفت چون از خدا خواستی که دختری داشته باشی عصای دستت باشد از غیب آمدهام. پیرزن بسیار خوشحال میشود. در همین دم، در خانه پیرزن را میزنند. در را باز میکند. برادر دختر بود که آمده بود جوالدوز بگیرد. چشمش که به دختر میافتد یک دل نه صد دل عاشقش میشود. موضوع را به پدر و مادرش میگوید و میخواهد که از او خواستگاری کنند. پدر و مادر هم چارهای نمیبینند و از دختر پیرزن خواستگاری میکنند. اما دختر که برادرش را شناخته بود مخالفت میکند. پیرزن اصرار میکند دخترجان خواستگار هم جوان خوب و سربه راهی است هم خانوادهشان رمه گوسفند دارند و هم این که همسایه ما هستند و تو میتوانی به من هم برسی. دختر میگوید باشد ولی فردا شب که خواستگاری آمدند تو یک مرغ سر ببر برای آنها شام درست کنیم. فردا وقت شام که شد پدر و مادر و برادر دختر آمدند، پدر و مادر تا چشمشان به دختر افتاد به هم نگاهی کردند، اما نفهمیدند که آن دختریچه خودشان است. چون رنگ دختر بسیار سفید و پریده و گیسوهایش بریده شده بود و در آن چند شب که بر او گذشت به اندازه ده سال بزرگتر به نظر میآمد. در این وقت دختر، مرغ پخته را سر پا نگاه داشت و جلویش دانه ریخت و گفت بخور، بخور. پدر و مادر و برادر به هم نگاهی کردند و خیال کردند دختر عقل ندارد. پیرزن ناراحت شد و گفت دختر مگر مرغ پخته دانه میخورد؟ دختر گفت مگر برادر و خواهر زن و شوهر میشوند؟ بعد روسری خود را بر میدارد و موهایش را نشان میدهد و داستان آن شب خود را تعریف میکند که چه طور شیر او را خورد بعد رفت آب بخورد، او به صورت قطره خونی از دهانش چکید و تبدیل به نی شد. در همین حین، دو تا خواهران با قند و نبات و شیرینی وارد میشوند اما دیگر رازشان برملا شده بود. پدر دست یکی را میگیرد و برادر هم دست دیگری را. آن دو را به هم میبندند و گیسهایشان را به دم قاطر چموشی گره میزنند و هی میکنند. خواهران به عقوبت میرسند و دختر غیب میشود.